من از این تنهایی، از اینکه دیر می آیی، از اینکه روزی به من بگویی، تو به من نمی آیی
می ترسم.... چرا نمی دانی بی تو زمان چگونه می گذرد ؛ بار ها این را ازخودم می پرسم
من می ترسم...می ترسم!
ﮔﺎﻫـﮯﺣﺘـﮯ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺭﺍﻧـﮕﺎﻩ ﮐـﻨـــﻢ ،ﮐﻪ ﺑـﺒـﯿـﻨـﻢﺟـﺎﻡ
ﺧﺎﻟﯿـﻪ ، ﯾﺎ ﻧـﻪ !؟…
مـی گـویـنـد بـاران کـه بـبـارد
بـوی ِ خـاک بـلـنـد مـی شـود . .
پـس چـرا ایـنـجـا
بـاران کـه مـی بـارد
عـطـر خـاطـ ـره هـا مـی پـیـچـد ؟ . .
سراب همین است دیگر…
که هر صدایی در تنهایی می شنوم
می گویم:
جان دلم…؟!
یادم می آید گفته بودی ساده و کوتاه نویسی را دوست داری
تقدیم به تو …
ساده و کوتاه تنها همین ۲ کلمه : برگرد ، غمگینم …
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |