به وبلاگ آزردگان دل خوش آمدید
حدود چهل سال پیش بود. سوار اتوبوس شد تا بره تهران.
مردی سبیلو پای اتوبوس ایستاده بود و کنارش یک دختر جوان و زیبا.
موقع حرکت،اون مرد اومد توی اتوبوس ایستاد و گفت:اینجا کسی هست که عرقخور باشه؟
کسی صداش درنیومد.انگار خجالت میکشیدن.
یکی گفت من گاهی میخورم...چطور مگه؟
مرد گفت: دخترم میخواد بره تهران، دانشگاه؛جایی رو بلد نیست و تنهاست
میسپارمش به تو
برسونش تا در امان باشه
کاش امروزه توی خیابونا که نه لاقل توی دانشگاهها دوتا مرد باقی مونده باشه...
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |